Join us on May 24 for a concert and visual arts activity - just for adults! Find out More

(English audio only)

یک شب تاریک، وقتی نزیکی لبه رودخانه «فرِیزِر» بدنم را جمع کرده بودم و نشسته بودم، قارقار کلاغی را شنیدم و صدا و تصویر غمگینش من را افسرده کرد. اما وقتی سرم را بالا گرفتم و نگاه کردم، پرنده درخشان حیرت‌انگیزی را در آسمان دیدم. قلبم به سویش پر کشید. چرا؟ آیا این همان حس تعلق بود؟ در آب تیره به سمتش پا زدم اما رفته بود. از سرما یخ زده بودم و در یخی که در نزدیکی لبه رودخانه بود گیر کردم. کشاورز مهاجری پیدایم کرد و با کفش قدیمی‌اش یخ را شکست و من را بیرون آورد. با خودم فکر کردم چه مهربان. دلِ آن کشاورز! من را به خانه‌اش برد؛ و در آن خانه گرمی که بوی نان و ترشی در آن پیچیده بود، با خانواده عجیب کشاورز آشنا شدم. هشت کودک فریادکنان دنبالم ‌کردند و همسر کشاورز هم جیغ کشید که باعث شد روی یک عالمه وسیله سر راه بیفتم. نه، من به‌خاطر شیری که روی زمین ریخت گریه نکردم، اما بله، از دری که کاملاً باز بود نهایت استفاده را بردم تا سریع بیرون بروم! دقیقاً مکان دیگری که به آن تعلق نداشتم.

مشاهده ورق رنگ آمیزی

(English only audio)

Close Search